جمعه، 2 آذر 1403

روایتی از فاطمه پورمرادی - داود میاندهی

تجربه کرونایی یک خبرنگار؛ شاه‌کلید «انکار» و باقی گرفتاری‌ها

تجربه کرونایی یک خبرنگار؛ شاه‌کلید «انکار» و باقی گرفتاری‌ها
خبرنگار ایرنا روزهایی که به ویروس کرونا مبتلا شد را روایت کرده است؛ روایتی صادقانه از ابتدا و عادی‌انگاری‌اش که همزمان با علائم بیماری، بیماری را انکار کرد و سبب ابتلای دیگر دوستانش شد تا دیگر گرفتاری‌ها و درد و رنج بیماری.

از کرونا می گویم، کرونایی که بیخ گلوم را گرفت و می خواست خفه ام کند، شاید برای مدتی توانست نفسم را بگیرد، کبودم کند و باعث شود فکر کنم اینجا دیگر ته خط است اما اینگونه نشد و جان سالم به در بردم.

در حال تهیه خبرهای معمول مثل هرروز بودم اما پیگیر و منتظر بازشدن سامانه واکسیناسیون برای خبرنگاران؛ به محض باز شدن سامانه وارد وبسایت شدم و اولین وقتی که خالی بود را انتخاب کردم؛ کارهایم را در سازمان بسرعت تمام کردم و از خبرگزاری به سمت محل واکسیناسیون رفتم. 

خیلی خوشحال بودم که واکسن می زنم و فکر می کردم قرار است زره فولادی در مقابل کرونا بر تن کنم و نمی دانستم چه روزهایی در انتظارم است.

البته اگر به آن روز هم برگردم فارغ از عوارض و مشکلات واکسن، دوباره واکسن می‌زنم زیرا سلامت خانواده و خلاص شدن جامعه از این ویروس برایم مهمتر است اما کاش قبل از واکسن حتما تست کرونا می دادم یا اینکه یک هفته در قرنطینه می ماندم تا مطمئن شوم از قبل ویروسی در بدنم نباشد.

حوالی ۲ ظهر سه‌شنبه ۱۲ مرداد بود که واکسن استرازنکا را با هزار شوق و ذوق زدم و تنها چند ساعت بعد تب و بدن درد و بی حالی شروع شد.

با قرص استامینوفن، تب را تا حدودی کنترل کردم و فردای آن روز نیز نتوانستم سر کار بروم؛ تب و بدن درد ادامه داشت.

روز دوم کمی بهتر بودم و فعالیت هایم را آغاز کردم، تصور من و دیگر همکارانم که علائم مشابهی داشتیم این بود که داریم عوارض واکسن را تجربه می کنیم اما شب و فردای آن روز یعنی جمعه تب و بدن درد دیگر امانم را برید و رهایم نکرد که نکرد.

شنبه، حالم تعریفی نداشت، فکر می کردم اما با استراحت خوب می شوم و نمی دانستم ویروس برای حمله به سیستم ایمنی در حال لشکرکشی عظیمی است؛ تصور غالب این بود که دارم عوارض واکسن را تحمل می کنم.

یکشنبه-۱۷مرداد- روز خبرنگار بود و باید کار می کردم، اما پس از پایان وقت اداری، تب شدید و گلو درد دوباره امانم را برید و گرچه باز تصور عوارض واکسن را داشتم اما دیگر داشتم حدس می زدم یا سرما خوردگی است یا کرونا. البته عوارض واکسن هم همچنان جزو گزینه های اصلی بود، مخصوصا که وقتی مشورت گرفتم گفتند بدنت ضعیف بوده و واکسن اینطوری اثرگذار شده است.

به مناسبت روز خبرنگار، منزل یکی از دوستانم که قرار بود فقط خودش باشد دعوت بودم تا به این بهانه جشنی بگیرد؛ می خواستیم روز خبرنگار را با بساط کباب دو نفری بگذرانیم. درست است علائم داشتم اما خیلی انکار می کردم که کروناست، بیشتر می گفتم علائم واکسن است.

حالم خوب نبود و به دوستم گفتم بهتر است به خانه بروم و او قبول کرد اما وسط راه، در مسیر خیابان، فرمان ماشین را پیچید و به سمت کوهپایه(یکی از مناطق خوش آب و هوای اطراف کرمان) رفت، گفت: هوای روستا حالت را بهتر می کند.

در ویلایشان همه دوستانمان منتظر غافلگیر کردن من بودند و من بی اطلاع از همه چیز. وقتی رسیدیم ۱۰ نفر آنجا بودند. من اعلام کردم کرونا دارم و حالم خوب نیست که آنان هم با شوخی و خنده حرفم را جدی نگرفتند و من را بغل کردند و تبریک گفتند. همینجا بگویم که  همه آنان کرونا گرفتند و تاجایی که خبر داشتم ۲ نفر سخت درگیر شدند و چهار نفر سبک تر گرفتند و تنها ناقل بودند و تستشان مثبت شد.

خلاصه با اینکه زحمت زیادی برای تدارکات جشن گرفته بودند اما همان جشن تبدیل به بلایی شد که همه ما را تا مرز مُردن کشاند.

همان شب، تب، شدیدتر از همیشه به طوری که به قول امروزی ها چپ شدم به سراغم آمد و این تازه شروع بیماری بود؛ انگار تا آن زمان بدن درد و تب، بچه بازی بود.

شاید علائم همان روزهای اول اخطار بود که باید استراحت مطلق می کردم اما با بی توجهی به فعالیت هایم ادامه دادم و نتیجه شد آنکه نباید می شد.

حالا که بیشتر توجه و فکر می کنم، انکار یکی از مسائلی است که ما در دوران کرونا زیاد به آن رسیدیم، نپذیرفتن بیماری در وهله اول است که بشدت مشاهده می شود. حالا می بینم بهتر است با شروع یکی از علائم، باید احتمال را به ابتلای کرونا دهیم و خود را قرنطینه کنیم و دستورالعمل های بهداشتی همانند شست و شو، ماسک زدن و دیگر مسائل، بویژه دوری از حضور در تجمع ها را انجام دهیم.

در مورد زدن ماسک نکته ای وجود دارد؛ بیشتر ما، البته منظورم غیر از افراد بی توجهی در جامعه است که همیشه عادی انگار هستند و هیچگاه ماسک نمی زنند، بیشتر ما فقط از فضاهای سربسته می ترسیم و در آنجاها ماسک خود را پایین نمی آوریم و با فاصله می نشینیم اما همین که به فضای باز می رسیم ماسک های برخی افراد موقع خورد و خوراک یا صحبت کردن پایین می آید.

درباره محل ابتلایم خیلی فکر کردم، عادی انگاری من در مواجهه با افراد در همین فضاهای باز بود زیرا بلند حرف زدن و دورهم بودن بدون ماسک حتی در فضای باز و با فاصله یک و نیم متری باز شما را مبتلا می کند.

افرادی که تازه از سفر برگشته اند یا علائم سرماخوردگی، سردرد و ... دارند افراد پرخطر هستند و از آنان باید فاصله بیشتری گرفت. ولی به من ثابت شد که تا ماسک داشته باشیم اتفاقی برایمان نمی افتد، همین که ماسک پایین بیاید، انواع بلاهای زمینی و آسمانی نازل می شود.

چشمتان روز بد نبیند، تب و لرز آنچنان بود که معلوم بود سرماخوردگی ساده نمی تواند باشد؛ کم کم آبریزش بینی به تب و لرز، گلو درد و بدن درد اضافه شد؛ به سی تی اسکن مراجعه کردم و به گفته پزشک ۵ الی ۱۰ درصد ریه ام درگیر شده بود، آن هم در همان شروع علائم بیماری.

هشت شبانه روز بی وقفه تب و تنگی نفس داشتم؛ بسختی نفس می کشیدم حتی موقع خواب، فقط وقتی صاف و به پشت بودم می توانستم بخوابم و اگر به پهلو می خوابیدم راه نفسم بسته می شد و حس خفگی داشتم. پس از هر تغییر موقعیتی در خوابیدن، تا دقایقی نفس نفس می زدم.

ریه من به این روز افتاده بود، من که از زمان آغاز کرونا یعنی حدود ۲ سال پیش مرتب هر روز ورزش می‌کردم و انجام ورزش های سنگینی همانند کوهنوردی حرفه ای را در برنامه داشتم تا ظرفیت ریه ام افزایش پیدا کند و در صورت ابتلا زیاد آسیب نبینم، سابقه مصرف دخانیات همانند قلیان و سیگار هم نداشتم و فردی معتاد هم در خانواده نداشتیم که ریه ام از قبل مشکل داشته باشد.

کرونا واقعا ویروسی وحشی است و کسی نمی تواند پیش بینی کند که حرکت بعدی آن چه خواهد بود.

حس بویایی و چشایی ام را کامل از دست دادم. اوضاع بشدت بد بود، شب ها بارها و بارها از خواب می پریدم و حس خفگی داشتم؛ اکسیژن خونم پایین بود و حالت تهوع، اسهال و استفراغ به آن اضافه می شد.

پزشکان معتقد بودند کرونایم ربطی به واکسن ندارد و از قبل کرونا داشته ام و تاثیری هم در شدت آن ندارد. خودم هم بر این باور بودم که نداشتن خواب مناسب شبانه و سبک زندگی سالم باعث کاهش ایمنی بدنم شده بود.

با تداوم تنگی نفس از دستگاه اکسیژن استفاده کردم و در همان روزها با حال بد مجبور بودم امتحانات آنلاین پایان ترم دانشگاه را هم بدهم.

به توصیه دوستان به یک پزشک دیگر مراجعه کردم و پس از معاینه، حدود ۴۰۰ هزار تومان دارو برایم نوشت که با اینکه دفترچه بیمه داشتم، آزاد حساب شد و گفت بهتر است آمپول رمدسیویر را پیدا کنید. در داروها سرم، انواع آمپول ها و کوهی از قرص و شربت و اسپری آسم بود. اولین تجربه سرمی بود که داشتم، بار اول زیر پوستم رفت و دستم ورم کرد که پرستار دید و به آن یکی دستم زد و چند آمپول به پاهایم تزریق کردند. آن روز، بعد از هشت روز تحمل تب و درد و نفس تنگی، اوج بدحالی من بود و نمی دانم چطور می شود آن حال را توصیف کرد.

از فردا با مصرف آن همه دارو حال عمومی ام کمی بهتر شد و تبی که هشت روز رهایم نمی کرد تمام شد؛ تنها تنگی نفس مانده بود که امانم را بریده بود.

زیر چشمانم بشدت کبود شده بود، به شکلی که انگار سوزن های زیادی زیر چشمانم تزریق شده باشد. حتی رنگ صورتم هم گاهی کبود و لب هایم سفید می شد.

 کماکان پزشک معتقد بود باید آمپول رمدسیویر را پیدا کنم که این آمپول بیمارستانی بود و در بازار آزد می گفتند تا حدود ۵ میلیون تومان پیدا می شود. یکی از دوستانم که کادر درمان است از عوارض شدید این آمپول گفت و تاکید کرد که بهتر است آن را تهیه نکنم. واقعیت دیگری هم وجود داشت، آمپول در بازار آزاد به سختی پیدا می شد و برای این آمپول باید اقدام به بستری می کردم که استرس بیمارستان و رفت و آمد خانواده و احتمال ابتلای آنان نیز افزایش می یافت.

اما امان از شرایطم و تنفسم؛ پنج قدم راه مساوی بود با پنج دقیقه نفس نفس زدن و خستگی. خنده دار بود، من که گاهی روزانه ۲۵ هزار قدم پیاده روی می کردم حالا تا دم در خانه هم نمی توانستم بروم و آنقدر سرفه می زدم که حس می کردم تمامی اندام های داخلی بدنم جدا شده اند و درحال فروپاشی هستند. خلط های خونی غلیظ بیش از همه نگرانم می کرد و مدت طولانی این مشکل پدیدار شده بود.

با درخواست پزشک، مجدد سی تی اسکن کردم که درگیری ریه ام افزایش بیشتر شده و به گفته دکتر به ۳۰ درصد رسیده بود.

بی حالی، خلط، آبریزش بینی و تنگی نفس، اساسی ترین مشکلات این دوره بود. طی این دوره روزی سه بار پاهایم را در تشت آب و نمک ماساژ دادند و بعد با روغن زیتون یا سیاهدانه چرب می کردند که این کار کمک زیادی کرد و نفس کشیدن راحت تر می شد.

این کار به همراه تهیه غذای متنوع و مقوی در همه وعده ها صبحانه، ناهار و شام، تهیه میان وعده مقوی، انواع آبمیوه ها و رعایت دیگر مسائل بهداشتی سبب شد که خانواده ام روزهای خیلی سختی را بگذرانند.

مادرم سه هفته، شبانه روز بدون استراحت از من در حیاط پرستاری کرد و پدر هر روز به دنبال تهیه مواد موردنیاز مانند سبزیجات تازه و هویج بود؛ همه اعضای خانواده در کل دوره بیماری با ماسک در خانه بودند و زحمت پر کردن کپسول اکسیژن که زود به زود خالی می شد برعهده برادرم بود. گاهی برای برخی کارها همانند تهیه دارو و گرفتن نوبت پزشک و سی تی اسکن، دوستانم به زحمت افتادند. و چه دوستانی بودند و هستند که خطر ابتلا به کرونا را به جان می خریدند و زحمت می کشیدند؛ بعضی افراد، شنیده ام هنگام بیماری اطرافشان بسیار خلوت می شود و حق هم دارند و شاید درست هم همان باشد؛ چه انتظاری می شود در این شرایط از کسی داشت؟

در این دوره شاید روزها به تلفن همراهم دست نمی زدم، ماشینم را خاک برداشته بود و چند هفته روشن نشده بود، همه وسایل گران قیمتی که داشتم بلااستفاده و کاملا برایم بی ارزش شده بودند. این بیماری کاری کرد که بفهمم اگر ثروتمندترین آدم دنیا هم باشم روزهایی می رسد که هیچ چیز برای آدم مهم نیست، حال چه پراید در پارکینگ باشد چه ماشین های خارجی چندمیلیاردی؛ وقتی نفست می‌گیرد نمی توانی رانندگی کنی، حالا هر ماشینی یا هرچقدر ثروت و حساب بانکی داشته باشی دل و دماغ استفاده از وسایلت را نداری. پس به چه دردی می خورند این وسایلی که همه عمر و رفاه و زندگی مان را صرف درآوردنشان می کنیم وگاهی وقت ها از اصل زندگی کردن بخاطر تهیه آنها می افتیم. دیدم نسبت به تجملات و امکانات در زندگی عوض شد و چیز هایی که در لیست خرید داشتم از آن روز پاک شدند. روزهایی که نفس تنگی زیاد می شد و داشتم فکر می کردم دیگر دارم می میرم، به این فکر می کردم که چه چیزی با خودم می توانم به آن دنیا ببرم؟ هیچ.

خدا را شکر می کنم که خانواده در کنار من بودند و تیمارداری شان جواب داد مخصوصا در تقویت بدن من و مبارزه با ویروس. سوپ نخود از سوپ های مخصوص کرونا بود که مادر تهیه می کرد؛ هر روز می خوردم و در این خورد و خوراک مصرف لبنیات و میوه های دارای طبع سردی مثل هندوانه و .... بسیار محدود شده بود یا ممنوع بود. گاهی بی اشتها و گاهی بشدت گرسنه می شدم و احساس ضعف کاذب شدیدی داشتم و مجبور بودم مجدد غذا بخورم. البته با اینکه سعی می کردم مرتب و خوب غذا بخورم تا سریع تر خوب شوم پنج کیلو لاغر شدم و تازه کلاهم را هم بالا انداختم چون یکی از دوستانم ۱۵ کیلو لاغر شده بود.

یکی از خوبی های این دوره بیماری عادت به مصرف مایعات و آب فراوان و خوردن سبزیجات در هر وعده و خواب منظم است که از این بابت از کرونا متشکرم که مرا مجبور به سبک زندگی سالم تر کرد.

استفاده از بخور داروهای گیاهی هم تاثیرات خوبی داشت اما به جرات می توانم بگویم چیزی که بیش از همه تاثیر می گذارد و من آن را حس کردم، استراحت و مراقبت جسمی و فکری است، آرامش داشتن و دوری از استرس. افراد بسیاری به من مراجعه و پزشکان زیادی را توصیه کردند اما در خود توان مراجعه و نشستن در صف ها و نوبت های طولانی را نمی دیدم، پس از هر بار دکتر رفتن تا یک روز حالم بدتر می شد، چون خسته می شدم.

توصیه می کنم اگر مبتلا شدید تنها یک پزشک نهایتا دو نفر پزشک خوب پیدا و به آنان مراجعه کنید؛ بیشتر استراحت کنید زیرا هرگونه فعالیتی حالتان را بدتر خواهد کرد.

هوای آزاد و نورآفتاب تاثیر بسزایی داشت؛ وقتی در حیاط خانه بودم احساس نفس تنگی کمتری داشتم بنابراین مدت زمان زیادی را در هوای آزاد بودم و اینگونه ریسک ابتلای خانواده هم پایین می آمد. اما اگر هوا سرد بود یاکسانی که حیاط ندارند، چه دردسری می کشند؟

همه وعده های غذایی را در هوای آزاد می خوردم البته چون تابستان بود و هوا مساعد؛ از همان ابتدای بیماری وارد آشپزخانه و دیگر جاهای خانه نشدم. تنها اتاق خودم و حیاط و خوشبختانه کسی از اعضای خانواده مبتلا نشد.

باید بگویم که حمام کردن در ایام ابتلای به کرونا اکسیژن خون من را پایین می آورد و استحمام را محدود کرده بودم و پس از آن یک ساعت در آفتاب می نشستم.

امروز که این مطلب را می نویسم، ۲۹ روز از تزریق واکسن و ۲۳ روز از آغاز رسمی بیماری می گذرد اما هنوز نمی توانم درست نفس بکشم، ماسک بزنم، راه بروم و ورزش کنم. اندکی فعالیت در خانه مساوی با درد قفسه سینه و تنگی نفس و در نتیجه به هم خوردن خواب شبانه است.

همیشه می گفتند پیشگیری بهتر از درمان است، شاید خیلی هایمان از دوستانمان شنیده ایم که کرونا گرفتند و هیچ علائمی نداشتند و خوب شدند اما کروناهای اخیر بیماری ای است که به گفته چند تن از کسانی که مبتلا شدند: «یک ماه مردیم و زنده شدیم» بود. راست می گویند، من خودم واقعا مردم و زنده شدم؛ شاید خنده دارد باشد اما در روزهای اوج فشار ویروس کرونا فکر می کردم تا آخر عمرم هیچگاه خوب نمی شوم و دیگر نمی توانم کسی را ببینم.

وقتی دردها زیاد می شد ، ادامه دار بود و تمام نمی ش، به یاد بابابزرگ مرحومم می افتادم که همیشه می گفت: درد مثل یک کوه میاد روی آدم و هر روز اندازه یک مو کم میشه. هر روز بیماری این جمله را تکرار می کردم و واقعا همینطور بود.

در روز عاشورا دو نفر از دوستانم برایم نذری، قرص و تب سنج آوردند و همین دیدنشان از راه دور مرا به قدری خوشحال کرد که انگار سال هاست در جزیره ای تنها زندگی می کردم. برای من که عادت به فعالیت های زیاد اجتماعی در بیرون از خانه داشتم و از اعضای خانواده هم دور نبودم. آنان در آن شرایط درواقع یک کشتی نجات بودند که از آنجا و در کنار من تنها در جزیره قرنطینه عبور می کردند. یکی از دوستانم برایم میوه می آورد و تماس های تلفنی بقیه هم خوشحالم می کرد، حتی روزهایی که تلفنم را جواب نمی دادم و حوصله حرف زدن نداشتم، اینکه می فهمیدم افرادی در تماس با خانواده جویای حالم شدند به من امید می‌داد.

روزی که زمان دوره ابتلا ۲۱ روز کامل شد و مطمئن بودم ناقل نیستم، با ماسک از خانه چند قدم دور شدم و پس از اندکی پیاده روی برگشتم. یکی از همسایگان را در کوچه دیدم و سلام کردم، رهگذرها و مردم را که می دیدم ذوق می کردم و می خواستم از خوشحالی اینکه آدم می بینم و در جامعه هستم اشک بریزم.

البته شب آن روزی که بعد از ۲۱ روز کمی در خیابان قدم زدم، از درد و تنگی نفس خواب نرفتم و کمی تحقیق و بررسی کردم فهمیدم که «پیاده روی در خانه» برای کرونایی ها مناسب است نه پیاده روی معمولی مثل روزهای عادی. باید بگویم توان بدنی ام بشدت کم شده و اگر قبلا روزی ۱۴ ساعت پای سیستم (رایانه) بودم ، لان بیش از یک ساعت نمی توانم بنشینم و باید حتما هوایی تازه کنم و مجدد برگردم.

عوارض کرونا هنوز با من است؛ نمی دانم تا کی و چقدر. اما همین الان که بیش از یکماه گذشته تمرکز سابق را ندارم؛ مثلا وقتی می خواهم یک عدد را بخوانم، مثلا سیصد و هفتاد و چهار را ابتدا می خوانم سیصدو هفتصد و ..، یا باید معطل بمانم و تمرکز زیادی کنم تا بتوانم درست بخوانم. یا در خواندن پیام هایم به دیگران یا وقتی می خواهم متنی بنویسم، به این راحتی نمی توانم تمرکز کنم.

شاید خنده دار دار باشد اما زمان در روزهای بیماری آنقدر دیر می گذشت که فکر می کردم سالیان سال کسی را ندیده ام با اینکه من در این روز ها سعی کردم اگر حالم مساعد بود فیلم های زیادی ببینم، پادکست گوش دهم، کتاب بخوانم اما دیر می گذشت و سخت. فکر می کردم زمان و زندگی متوقف و همه چیز عوض شده است.

همین الان هم دوست دارم بیرون را ببینم اما ترس از کرونای مجدد و ترس دیگران از ناقل بودنم به قدری مرا می ترساند که هنوز راضی نشده ام کسی را ببینم؛ خاله ام بعد از تمام شدن دوران کرونا و منفی شدن تستش به سر کارش رفته بود؛ همکارانش به او گفته بودند: تو مریضی، ناقلی و بحث شده بود و او با گریه از اداره مرخصی گرفته بود. چنین فوبیایی هم مرا گرفته که ممکن است بدرفتاری هایی در خانواده یا بیرون ببینم.

من در روزهایی کرونا گرفتم که هر روز خبر مرگ آشنایی، خاطرم را آزرده می کرد و مرا می ترساند. تمامی فامیل و آشناهایمان حداقل یک نفر در بیماستان و آی.سی.یو بستری داشتند و همسایه هایمان هم یکی یکی می مردند. آپارتمانی در نزدیکی‌مان است که چهار واحد دارد و هر چهار واحد با هم کرونا گرفتند و حالشان بشدت بد بود. من می دیدم هروقت اخبار بد را می شنوم حالم بدتر می شود، اما راه ورود اخبار را نمی توانستم ببندم؛ روزهای خیلی بدی بود.

روزهایی سیاه که هنوز هم ادامه دارد، به چشممان دیدیم تمام کسانی که گفته بودند ما هیچگاه واکسن نمی زنیم یا اینکه به کرونا اعتقادی نداریم داغدار شدند یا دوران سختی را با بیماری گذراندند و پس از آن همه شان واکسن زدند.

دکتر امیر صدری امتیاز به خبر :

ارسال نظرات

نام

ایمیل

وب سایت

نظرات شما

هم اکنون هیچ نظری ارسال نشده است. شما می توانید اولین نظردهنده باشد.