جمعه، 2 آذر 1403

در سوگ مجتبی گلستانی

در سوگ مجتبی گلستانی
«گاهی در خلوتم فکر می‌کنم که در پس پشت تصویر منِ مُرده، این دست بیرون‌آمده از خاک، این تقلای بی‌پایان، انگار چهره‌ خسته‌ مردی ناکام خوابیده است، چهره‌ای که شاید هرگز به آرزوهایش نرسیده و رؤیاهایش را همیشه ناتمام زیسته!»

«گاهی در خلوتم فکر می‌کنم که در پس پشت تصویر منِ مُرده، این دست بیرون‌آمده از خاک، این تقلای بی‌پایان، انگار چهره‌ خسته‌ مردی ناکام خوابیده است، چهره‌ای که شاید هرگز به آرزوهایش نرسیده و رؤیاهایش را همیشه ناتمام زیسته!»

به گزارش ایسنا، این‌ها بخشی از نوشته مجتبی گلستانی است درباره پس از

مرگش؛ جوانی ۴۰ ساله،  فلسفه‌خوانده و منتقد ادبی که کتاب‌هایی هم از خود به جا گذاشت و رفت. مرگ از او دور بود اما کرونا این چیزها را نمی‌فهمد.

دیگر نزدیک یک و نیم سال است که هر روز اخبار مرگ و میر را زیاد می‌شنویم و همچنان برخی مرگ‌ها باورناپذیرند.‌ این‌بار مرگ چهره‌ای جوان و فعال در حوزه کتاب و نقد آن. در صفحه‌اش از کتاب‌هایی که خوانده و فیلم‌هایی که دیده می‌گفت. از برگزاری کارگاه‌هایش که بعد از کرونا مجازی شده بودند، اطلاع می‌داد. گاه از معلولیت می‌گفت. از زندگی می‌گفت. خود را این‌گونه  معرفی کرده بود: «در زندگی‌ام که عملاً با تجربه‌ معلولیت گره خورده، یعنی این‌که منم و ویلچری که اتفاقاً همیشه پنچر است، به ویژه از ایام (دشوار و پر از حیرت) نوجوانی، اصلی‌ترین پرسش مسئله‌ هویت شخصی‌ام بود. غوطه‌ور شدنم در فلسفه نیز بی‌دلیل نبود. فلسفیدن بدون تجربه‌ زخم ناممکن است. زندگی روزمره برای من هرچه بود، تجربه‌ غیریتی محوناشدنی بود: از ساده‌ترین تجربه‌های شهری مثل قدم زدن (و البته برای من، چرخ زدن) که همراه بود با انواع چاله و دست‌انداز و مانع تا تجربه‌های شغلی و عاطفی که پیش‌فرض‌شان ناتوانی و ناکارآمدی و حتی اختگی تو بود.

آن «من کیستم؟» همگانی گاهی در خیال و فکر من با تلخی و سرگردانی تبدیل می‌شد به «آیا من هستم؟». نوجوان بودم و شکننده و هرچه تجربه می‌کردم، تجربه‌ طرد شدن بود: از بازی و زمین بازی، خواسته یا ناخواسته، دانسته یا نادانسته، بیرونم می‌انداختند. باید چه کار می‌کردم؟ باید مقاومت می‌کردم.

اولین شیوه‌ مقاومت، «کم نیاوردن» بود، باید وزنه‌های سنگینی را که همه برمی‌داشتند من هم بلند می‌کردم، باید از پله‌هایی که همه راحت بالا می‌رفتند به هر شکل بالا می‌رفتم، باید از موانع عبور می‌کردم: انگار باید شبیه دیگران می‌شدم. با آن سر پرشور نوجوان همه‌کار می‌کردم، کارهایی که حتی، فارغ از تجربه‌ معلولیت، در توانم نبود و نتوانستن در انجام‌شان صرفاً به ویژگی‌های فردی‌ام بازمی‌گشت...»

مجتبی گلستانی همچنین در یکی از پست‌هایش درباره تصورش از خودش پس از مرگ نوشته بود: تصورم از خودم، از آن منِ مُرده، هنگامی که دفنم کرده‌اند و رفته‌اند، تصویر یک «دست» است که از سنگ قبر بیرون آمده و لابه‌لای چند علف هرز و خودرو همچنان در جهان چیزی را جست‌وجو می‌کند: تصویر دستی که هنوز آرزوهایش را و امیدهایش را پیگیری می‌کند، دستی که انگار نمی‌خواهد به «نشدن» تن بدهد؛ نه در برابر مرگ، که هنوز در برابر فروپاشی رؤیاهایش تسلیم نمی‌شود. و فریاد می‌زند: «می‌شود... می‌شود... می‌شود...» حتی خودم ستایشش می‌کنم. و واقعاً تصویر امیدوارانه‌ای است! و واقعاً تصویر امیدوارانه‌ای است؟
و البته خوب می‌دانم که چنین تصور و تصویری بسیار خام و احمقانه به نظر می‌رسد. پیش‌فرضش امتداد یافتن زندگی است، شاید تا بی‌نهایت. مثل تصوری که آدم‌ها هنگام خودکشی دارند. و در مقایسه، شبیه رفتار آن کسی است که برای خودکشی روی ریل قطار دراز کشیده بود و با خودش یک تکه نان داشت که اگر قطار دیر رسید، گرسنه نماند! اما آن زمان که من نباشم، جهانی نیست، دستی نیست، درختی نیست، سنگی نیست، قبری نیست. وقتی من نباشم، آن‌گاه که من بمیرم، فقط نیستی هست، بی‌آن‌که من چیزی بفهمم و چیزی را احساس کنم؛ ادراکی در کار نیست، نه بیمی و نه امیدی، نه آرزویی و فراسویی و نه زمان و آینده. هیچ.
با این‌همه، من این تصویر و تصور را همیشه برای آدم‌هایی بازگو می‌کنم که از وسعت امیدواری من شکوه دارند و چه‌بسا از من و امیدم به تغییر، ولو کمترین و کوچک‌ترین تغییر، به ستوه آمده‌اند، برای یادآوریِ این‌که حتی آن منِ مُرده نیز دست از طلب نخواهد داشت تا کامش برآید، چه برسد به این منِ زنده که نفس می‌کشد، می‌اندیشد، آینده را می‌فهمد، همواره ـ عامدانه نمی‌نویسم هنوز یا همچنان ـ به انسان باور دارد و از این دست حرف‌ها.
امروز این‌ها را می‌نویسم که به تصویر و تصور آن منِ مُرده چیزی اضافه کنم: گاهی در خلوتم فکر می‌کنم که در پس پشت تصویر منِ مُرده، این دست بیرون‌آمده از خاک، این تقلای بی‌پایان، انگار چهره‌ خسته‌ مردی ناکام خوابیده است، چهره‌ای که شاید هرگز به آرزوهایش نرسیده و رؤیاهایش را همیشه ناتمام زیسته! و واقعاً تصویر غم‌انگیزی است! و واقعاً تصویر غم‌انگیزی است؟

پس از کوچ ناباورانه مجتبی گلستانی، دوستانش و تعدادی از اهل قلم و ادبیات در سوگش نشسته و از او نوشته‌اند.

آن‌ها در متن‌هایی احساسی از خاطره‌های‌شان با مجتبی گلستانی گفته‌ و در عین حال اغلب خشمگین نسبت به روند کند واکسیناسیون انتقاد کرده‌اند بعضا با این اشاره که گلستانی با توجه به معلولیت جسمی در ناحیه هر دو پا جزء گروه‌های خاص محسوب می‌شده است.

خیلی‌ها در سوگ مجتبی گلستانی در صفحه‌های شخصی‌شان نوشته و یاد او را گرامی داشته‌اند؛ از جمله رضا جولایی، محمد قاسم‌زاده، بلقیس سلیمانی، مهدی تدینی، اسدالله امرایی، حسن محمودی، مهدی یزدانی خرم، سلمان امین، شهرام اقبال‌زاده، محسن حکیم‌معانی، کیوان ارزاقی و علی‌اکبر حیدری.

تبسم غبیشی، نویسنده و همسر سابق مجتبی گلستانی نیز در پی درگذشت او نوشته است: روزهای اول جدایی‌مان زلزله آمد. هنوز روی تخت مشترک‌مان می‌خوابیدم. دراز کشیدم و فکر کردم که تا او سلانه برود و ویلچرش را بردارد و بکشاند تا آسانسور، دیر می‌شود. تلفن زدم که بگویم ویلچرش را رها کند و برود زیر میز ناهارخوری. پاسخ نداد؛ دو بار، سه بار، چند بار زنگ زدم و بعد به خودم گفتم «تمام شد».
پذیرش دانشگاهم را که گرفتم، دیدم روزی از آن‌سوی دنیا کسی بهش تلفن خواهد کرد و خبر خواهد داد که تمام کارهای جراحی‌ پاهایش انجام شده، و او تنها باید بیاید.
کرونا که پخش شد، می‌دانستم خواهد رفت. می‌دانستم حوصله نمی‌کند هنگام چرخاندن چرخ ویلچر دستکش‌هایی را که براش خریده بودم در دست کند، یا چرخ‌های ویلچر را هربار بشوید، یا شلوارش را بعد از هر بار راه رفتن بر کف خیابان در لباسشویی بیندازد. قند خونش بالا بود و...
نگرانی برای او و آینده‌اش و آرزوهایش که روحش را عریان دیده بودم، بخشی از زندگی من بود. می‌دانم که اگر پیش او می‌ماندم نمی‌مُرد، اما قطعاً خودم می‌مردم. از میان تمام کسانی که ما را با هم می‌شناختند و خبر را شنیده بودند، تنها کسی که یاد من افتاد و حال من را پرسید امیرحسین یزدان‌بد بود. نام او را تا پایان عمر گوشه‌ دلم نگه می‌دارم.
و ممنونم از هادی حسینی‌نژاد که پای سوگواری‌ام نشست.
می‌توانم مقصرهای این اتفاق و همه‌ اتفاق‌های بد زندگی‌اش و زندگی‌مان را یکی‌یکی بشمارم و دشنام بدهم. اما مثل همیشه سکوت می‌کنم. هیچ منزلتی در سکوت و صبوری نیست، تنها تربیت اشتباهی است که از مادرم گرفته‌ام.

 

مجتبی گلستانی، رضا جولایی

 

داریوش مهرجویی، مجتبی گلستانی، شهرام اقبال‌زاده

امتیاز به خبر :

ارسال نظرات

نام

ایمیل

وب سایت

نظرات شما

هم اکنون هیچ نظری ارسال نشده است. شما می توانید اولین نظردهنده باشد.