رفته بوديم کربلا و نجف. همان اولين سالهای بعد جنگ که راه باز شد. من و قزوه و نبوی. هوايی رفتيم دمشق و از آنجا به بغداد، بعد هم شهر به شهر با اتوبوس. يک کاروان شصت ـ هفتاد نفره بوديم. مابقی خلقالله عشق زيارت بودند که بعد از سالها جنگ و انسداد مسير به سفر میآمدند. دلشان پر بود و همه مسير سرگرم سينهزنی بودند. اتوبوس ما هم وضع ويژهای داشت، چون حدود بيست نفر از مسافران اعضای يک خانواده بودند.
سيدابراهيم عاقبت صدايش درآمد و به اينهمه سر و صدا معترض شد. میگفت امان بدهيد، کمی استراحت کنيد، آنها ولی ولکن نبودند. روز دوم و سوم بود که بالاخره جوش آورد و بلند شد بين نوحهخوانی يکی از همان خانواده حاکم بر اتوبوس ما «لب کارون» خواند و حرکات منشوری کرد.
چشمتان روز بد نبيند. همه اتوبوس بههم ريخت. جوانهاشان براق شدند که ما اين را میکشيم، اين مردک خودِ شمر است، در مسير کربلا ترانه آغاسی میخواند. بيخود کرده آمده اينجا، اينجا جای اين آدمها نيست و... از آنطرف هم سيد کوتاه نمیآمد. میگفت اين عزاداری نيست، مردمآزاری است...
رسيديم به مسجد کوفه و آنها که رفتهاند ميدانند چه مقامها و اعمالی دارد. من پیش خودم اجتهاد کردم و بهواسطه پای لنگم و فرصت کمی که عراقيها میدادند در يکی از مقامها دو رکعت نماز خواندم و آمدم در سايه درختی کنار سيدابراهيم نشستم. بگذریم که تا آخرش نفهميدم او اصلا نماز میخواند يا نه! قزوه آمد و کمی ما دوتا را مسخره کرد و دواندوان رفت تا به مقام بعدی برسد و نمازش را بخواند.
هرجا میرفتيم، پیشاپیش اتوبوس ما، يک ون ـ که حامل راننده و يک راهنما از استخبارات صدام بود ـ حرکت میکرد. يک سواری با شيشههای دودی هم بود، که آنها هم اطلاعاتی بودند. حالا آنها هم کمی دورتر از ما زير سايهای حلقه زده و با هم گرم حرف زدن بودند.
سيدابراهيم طبق معمول شوخی میکرد و من میخندیدم. در همان حال اطلاعاتيها را دیدم که زيرچشمی ما را میپاييدند. انگار از رفتار ما جا خورده بودند. حق هم داشتند. همه کاروان از اين مقام به آن مقام در آفتاب سوزان میدويدند و ما دو نفر اينجا هرّ و کرّمان برقرار بود.
قزوه اعمال يک مقام ديگر را تمام کرده بود. اما هنوز کلی ديگر کار داشت. باز از جلوی ما رد شد و ديد میخنديم. آمد سرزنشمان کرد. گفتم: با اين وقتی که عراقيها دادهاند، دونده دو صد متر هم که باشی نمیرسی. من که به نيابت همه مقامها يکی دو رکعت خواندم. قزوه که نفسنفس میزد و عرق میريخت انگار بدش نيامد. پايش شل شد و آمد جلو و چند جملهای با سيدابراهيم رد و بدل کرد و کمکم کنار ما نشست.
دردسرتان ندهم. وقت رفتن شد. در تمام اين مدت سید همچنان جوک میگفت و ما را میخنداند. زمان حرکت، راهنمای ما جلو آمد و در حالی که براندازمان میکرد با فارسی شکستهبستهای گفت: «شما سهتا خيلی باحال. بيايد با ما...» به سيدابراهيم گفتم: «بيا، کاری کردی که بعثيها ما رو از خودشون میدونن و میگن شما بیایید با ما بریم» سيد اما گفت: «بريم تو رو خدا. الان توی اتوبوس باز بلندگوی نوحه اينا روشن میشه، کار به کتککاری میرسه!»
رفتيم و عقب ون نشستيم. قزوه هم آمد. کمی که يخمان آب شد، سيدابراهيم گفت: «نوار بذار برامون.» راننده متعجب شده بود. راهنمايمان پرسيد: «آخه اونها در اتوبوس نوحه، سينهزنی، گريه...» سيد گفت: «ول کن اونا رو. امکلثوم داری؟» من پريدم وسط معرکه و گفتم: «حالا که میخواهی گناه کنی لااقل ديانا حداد گوش کن!» راهنمای اطلاعاتی ما هاج و واج مانده بود که اينها ديگر چه ايرانيهايی هستند!
ديانا حداد شروع کرد به خواندن و سيد هی شانه میلرزاند و ادای رقاصهها را درمیآورد. عراقيها کف کرده بودند. راهنما میگفت: «پدر ما را درآوردند اين اتوبوسها، هی گريه، هی نوحه، هی گريه... شما سهتا، تا آخر با ما.»
سید از راهنما آب خواست و او از کلمن زیر پایش یک لیوان آب ریخت و داد دستش. سيد جرعهجرعه آب خنک را مینوشيد و ديانا حداد هم با آن صدای جادويی میخواند. در همانحال از روی پلی گذشتيم. رودخانه پت و پهنی آن پايين جاری بود. از راهنمای اطلاعاتی پرسيدم: «اين چه روديه؟» گفت: «هذا؟» گفتم: «بله.» گفت: «هذا فرات...»
ناگهان ما سه نفر در سکوت مرگآوری فرو رفتيم. راهنما پرسيد: «رودخانه قشنگ؟ نه؟» اما هيچکس جواب نداد. ليوان نصفه آب خنک دست سيدابراهيم مانده بود. راهنما برگشت. ديد صورت هرسهنفرمان خيسِ اشک است و مبهوت و محزون و متحر به رودخانه نگاه میکنیم. نفهمیدم چطور شد که ناگهان خشمگین شد و به راننده گفت فوری بزند کنار و سرمان داد کشيد و گفت: «کلهم ايرانيون مجنون...» و ما را به اتوبوسمان برگرداند.
محمدحسین جعفریان
مجله سهنقطه
@Maktoob3Noghte