وسطهای ظهر بود! رييس مركز، آقای بنايی* از بين چارچوب درب زايشگاه صدایم كرد و خواست بيام بيرون،اومدم ،اشاره كرد به محوطه سالن، دوتا پليس با يه نوزاد ايستاده بودند. رفتم جلو،گويا نوزاد رو گذاشته بودن سر راه و پليس پيدا كرده بود. اومده بودند اونجا تا شايد سرنخی پيدا بشه!
نوزاد رو بغل كردم. فقط ميتونستم احتمال بدهم سی یا چهل روزش باشه. چيزی به ذهنم برای سرنخ نمی رسید. زايمان های منطقه بسيار زياد بود و مهاجر و كپرنشين هم زيادتر.
به اونها گفتم چی ميشه حالا؟ گفتد میبريم بچه رو پاسگاه! چند روز طول میكشه تا بهزيستی بياد ببره و برسي میكنيم ببينيم جريان چيه!
وقتي داشتن میرفتند
گفتم بچه گناه داره توی پاسگاه! میشه من نگهش دارم؟
دكتر بنايی نگاه غضب آلودی به من كرد و گفت: خانم اسلامی! مسوليت داره برامون.
با لبخند گفتم من هم مسوليت پذيرم دكتر ،بچهس اذيت میشه وجدانم نمیزاره!
اصرار من نتيجه داد. آقايون پليس با رئيس مركزشون هماهنگ شدند و بچه به من داده شد(يهويی حس مالكيت بهم دست داد)
زنگ زدم به دوست و همكارم كه به شهر رفته بود گفتم لطفاً اومدی دو دست لباس پسرونه برای یه بچه چهاركيلویی بخر....
رفتم داروخونه خودمون و پوشك، شيشه شير، شيرخشك و... خريدم.
لذت بخش بود! يهويی به همه مادرا حسوديم شد.
همون موقع ها بود كه يه مورد زايمان برام اومد.
به خانم خدماتی مرکز گفتم:لطفاً برو سوئيت من و حواست به بچه باشه. من خودم كارهام رو انجام میدم.
وقتی برگشتم نینی رو حموم كرده بود و دوستم خانوم نوبخت هم اومده بود(ايشون سوئيت مجزا داشتند)و لباس نینی هم رسيده بود و اندازه کامل بود اما گويا موفق به دادن شير به بچه نشدهبودند (اسم نوزاد رو واقعا بچه صدا میكردم.حس خوبي به من میداد)
من بودم و نینی و مسوليت مادر بودن. گشنهش بود.
به نظرم سينه مادرش رو میخواست.تصميم گرفتم خودم اينكار رو بكنم.
شير رو روی بدن خودم ريختم و بالاخره موفق شدم. حس عجيبي بود غير قابل توصيف! ديگه بحث مسوليت و وجدان نبود پای احساسم وسط اومده بود.
دو روز شيرين گذشت و نگران آينده اين بچه و روزای تلخی كه بايد توی بهزيستی بگذرونه آزارم میداد. كاش مادرش برمیگشت!
يه لگن برداشتم و پر آب كردم نی نی رو لخت كردم و گذاشتمش توی آب و شستمش. وقتی برش گردوندم روی دستم و داشتم لای موهاش رو با آب میشستم يهويی پشت موهای گردنش چيزی ديدم.
يه خال قهوهای بزرگ! هيجان وصف ناشدنی به من دست داد.خيلی سريع بچه رو آب كشيدم. لباس تنش كردم و رفتم زايشگاه.
اين نشون رو میشناختم.
اگه حدسم درست بود كه مطمئن بودم درسته!
وای خدا اين نوزاد رو خودم با دستای خودم بدنيا آورده بودم و وقتی داشتم نوزاد رو معاينه میكردم اين نشون رو به مادرش گفته بودم كه گل پسرت نشون پنهون داره، اون موقع مامانش فول اومده بود و نینی خيلی سريع بدنيا اومد طوری كه من حتی وقت نكردم قبل زايمان فشار بگيرم وشرح حال بپرسم.
و بعد زايمان فشارش بالا بود و ادم دو پلاس داشت. با احتمال پره اكلمسی با آمبولانس بردمش بيمارستان مركز (براي همين خوب توی ذهنم مونده بود) و حالا اون بچه شده بود همه احساس من!
از لابلای پروندها اسم و آدرسش (نصف و نيمه) رو برداشتم
رفتم جلوی درب سوئيت دكتر بنايی و براش جريان رو گفتم. او هم به پليس زنگ زد و ...
پدر بچه(دورگه) بدليل نامعلوم يه هفته بعد از تولد، زن و اين بچه كوچولو رو رها كرده و بهشون گفته بود ديگه برنمیگرده و هرگز منتظرش نباشند(عقدشون خونگی بوده..مرسوم بوده اونجا)
پدرِمادر اين بچه(پدربزرگ) هم تصميم میگیره مسوليت بچه رو از خودش و دخترش خارج كنه!
و بدون اطلاع مادر اين كار رو انجام داده بوده...
وقتي بچه رو دادم به مادرش........... ...........(..فقط يه مادر میتونه حس اون مادر رو بفهمه)
پايان
مونااسلامبك**
* اسامي بجزء خودم مستعار
**سال٨٦.تسهيلات زايماني،مناطق محروم جنوبي علت كار در اون منطقه تمايل خودم.
(ورودي٨٢،مدرك آن زمانم كارداني بود.طرحم را در پايگاه بهداشت گذرانده بودم اواسط٨٦به مناطق محروم رفتم)