شنبه، 8 اردیبهشت 1403
  
  • 1398/10/01
گزارش روز

دکتر خلیل کاظم نیا

دستیار جراحی دانشگاه علوم پزشکی اهواز

شبی در خانه ی امید

ساعت از 8 شب گذشته بود . شرجی سردی همه جا را مرطوب کرده بود. کفش های بچگانه ی پشت در،پیدا کردن خانه ی دکتر وسط آن همه خانه ی همشکل را راحت کرده بود. دکتر هم همان موقع رسید. می گفت درمانگاه شلوغ بود.

خانه ی دکتر قدیمی بود و بزرگ، مثل همه ی خانه های کوی اساتید.حیاط جلوی خانه کوچک بود و کفش های زیاد توی حیاط شماره پلاک خانه بود وسط آن تاریکی یک دست.

همراه دکتر رفتم تو.یک راهرو و بعد یک سالن دل باز . مهمان ها نشسته بودند؛

بچه ها ده نفر بودند کم مو و لاغر.

دکتر که معرفی می کرد معلوم شد چهارتایشان همان شب بستری بودند و با موافقت دکتر چند ساعتی از بیمارستان آمده بودند که دورهمی را از دست ندهند ماسک به صورت و آنژیوکت به دست.

علی و رؤیا هم غروب به محض اتمام شیمی درمانی شان یکراست از بیمارستان آمده بودند شب نشینی دکتر.

دکتر قبلا گفته بود: "هفته ای یک شب با بچه ها دورهم جمع می شویم خونه ی من خوش می گذره".

آن شب رضا و رؤیا و مرضیه با خانواده شان آمده بودند و مهدی هم با خواهرش.

 یک محفل گرم بیست نفره. مادرها توی آشپزخانه مشغول آماده کردن شام و پدرها هم در حال پذیرایی از بچه ها.

دکتر اما وسط بچه ها نسشته بود و همه با هم مشغول بازی .

بچه های دکتر همه صورت هایشان تکیده بود و نگاهایشان تا از دکتر جدا می شد پر از تشویش می شد و غرقِ نگرانی.

دکتر برای همه شان حرف داشت و برای هرکدامشان تک تک خبر جدیدی می گفت که مخصوص خودش بود.

نگاه دکتر،خنده های دکتر و ورجه وورجه هایش لابلای بچه ها ،امید می پراکند و مهربانی پخش می کرد. پدر و مادرها هم کنار گود سرخوش از آرامش.

دکتر پیشترگقته بود 9 سال اول طبابتم به  عنوان استادیار هماتولوژی  کودکان در یکی از اتاق های بخش کودکان بیمارستان شفا ( بیمارستان  خون وسرطان اهواز) کنار اتاق بچه ها زندگی می کردم همان موقعی که پسرخودم هم کوچک بود و دور از من؛ حالا دیگر برای خودش مردی شده.

دکتر می گفت صبح ها ساعت 5 پا به پای پرستاران توی بخش می دویدم و تا دانشجوها برسند کارهای بخش همه انجام شده بود.

می گفت نصف شب سر احیای بچه ها حاضر بودم و خیال خانواده شان راحت بود که من تا آخر کنارشانم.

دکتر به رؤیا اشاره کرد و گفت یکی شان همین خانم . موقع احیا خون ازدماغ و دهانش می پاشید بیرون و همه جان من هم خونی شده بود  ولی بالاخره موفق شدیم و رؤیا  پیشِ مان ماند.

رؤیا حالا 16 ساله بود وآرام  توی عالم مجاز سیر می کرد. با من که صحبت می کرد یک چشمش به موبایل و یکی دیگر به دکتر.

می گفت:" خونه ی دکتر خونه ی خودمونه . دکتر هیچ وقت در خونه شو قفل نمی کنه.

هر کدوم از بچه ها که از راه دور میان اهواز اول میان اینجا بعد شیمی درمانی بازهم میان اینجا.

می گفت هیچ شبی دکتر تنها نیست همیشه دو سه نفر از ما پیش دکترهستیم و همین جا هم می خوابیم.

دلتنگ که می شیم ،دلگیر که می شیم،درد که داریم و اشک هم که داریم همه را یه جا میآریم اینجا و یکهو همه شون می شه خنده و خنده و خنده!"

با هرکدام از بچه ها که صحبت می کردم خودشان را جزیی از دکتر می دانستند و دکتر را منتهی الیه امید به فردا.

علی می گفت: "بعد شیمی درمانی اونقدر استخوونام درد می گیره  که همه اش آرزو می کنم یکی با چوب استخوونامو خرد و خمیر کنه. تو این مواقع با هرجون کندنی که باشه خودمو به خونه ی دکتر می رسونم دکتر هم که نباشه خونه اش آرومم می کنه و یه دل سیر می خوابم."

دکتر جاسپ که زمانی فقط برای گذراندن طرح اهواز را انتخاب کرده بود حالا پس از 15 سال دیگر خودش را خوزستانی می داند و درد بیمارانش را با گوشت و پوست و استخوان لمس می کند.

دکتر همه ی این مدت پانزده سال از خانواده اش دور بوده ولی هرگز خم به ابرو نیاورده و هیچ جا گله از این همه دوری هم نکرده.

دکتر آنچنان پای حرف تک تک بچه ها می نشیند که  گویی از هزار توی دل همه شان آگاه است و از فردای هم آلودشان خبر دارد.

دکتر همبازی خوبی برای بچه هایش بود این را از همان اول توپ بازی وسط هال دکتر با تیمش فهمیدم.

رضا پسربچه ی 11 ساله ی دکتر که منتظر پیوند مغز استخوان است از سه سالگی با دکتر بوده،با اینکه قد و وزنش به مراتب از هم سالان خودش کمتر است

مجلس گرم کن آن شب بود سر به سر همه می  گذاشت با دکتر سر هر چیزی کُری می خواند  و هر جا هم کم می آورد به دکتر می گفت بزرگ شده ی دست خودتیم دکتر.

رضا شاخ اینستا بود با 1200 فالور. این را خودش می گفت. عاشق ترانه های رپ بود و با چندتا از خواننده های رپ هم ارتباط داشت و منتظر دعوت نامه ی "عصر جدید"  . می گفت علیخانی خودش قول داده. بابای رضا از بوشهر آمده بود و می گفت رضا پسر دکتره نه من. می گفت چهار سال پیش که درمان رضا را قطع کردیم پیگیری های خود دکتر بود که به رضا امید دوباره داد.

 

دکتر خودش کمتر صحبت می کرد ولی معلوم شد که بیشتر کنسرت های اهواز را با بچه هایش شرکت می کند و تیم شان یک پای ثابت سینماهای شهر است.

دکتر با بچه ها برنامه ی سفر هم دارد . بابای مرضیه  می گفت دکتر به روستاهای بچه ها می رود آن هم دسته جمعی و آنجا هم بیمارهای روستا را هم ویزیت می کند؛هم فال است هم تماشا.

وسط میهمانی غیر از آن که چند بار باباهای بیماران غایب واسه نسخه نویسی مراجعه کردند آقای فاضل هم به جمع ما اضافه شد. دختر فاضل بیمار دکتر بوده و 5 سال پیش برای همیشه از تیم دکتر رفته بود و حالا پدر، هم به رتق و فتق مشکلات مالی تیم می رسد هم خودش پای ثابت خانه ی دکتر.

از دکتر هرچه بگویم کم گفته ام چون خودش بنا را بر حرف نزدن گذاشته بود و بچه ها هم سر سوزنی جایشان را کنار دکتر با من عوض نمی کردند.

دکتر می گفت تا همین چند وقت پیش داشتیم زندگیمان را می کردیم نمی دانم چطور یکهویی سر از رسانه ها درآوردیم. هر روز یکی شان تماس می گیرد.

 

بی خبراز ما ساعت از نیمه ی شب گذشته بود و بچه های بیمارستان آماده ی رفتن بودند. بچه ها به گاه خداحافظی پچ پچ کنان از رضا در مورد آینده بیماریشان می پرسیدند رضا هم خیلی آرام زیر لب می گفت : اگه گناه نکنید درمان تون صدرصده و اگه گناه کنید پنجاه پنجاهه! رضا بهشان می گفت گناه یعنی حرف دکتر رو گوش نکردن و در تمام مدت مواظب بود بزرگ ترها حرفش را نشنوند.

ساعت که به دو رسید من هم آهنگ رفتن کردم  ولی محفل کماکان گرم  بود و پُر جنب و جوش.

توی حیاط دم در دوچرخه ای جا خوش کرده بود که دخترها باهاش ور می رفتند بابای رؤیا گفت این دوچرخه بچه هاست دکتر تازه خریده ...

شبنم همه جا را خیس کرده بود . سوار ماشین که شدم حس سبکی عجیبی داشتم عینهو پَر!

هزار حرف نگفته با دکتر داشتم ولی خانه اش آنچنان شوری در دلم انداخت که جز مهربانی و صدالبته امید جای هیچ حرفی باقی نگذاشته بود. فقط ای کاش می فهمیدم آنجا که دکتر در یکی از مصاحبه های قبلی گفته بود آرزویم این است که با سرطان از دنیابروم دقیقا منظورش چه بوده؟