من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
"روزهای آخر خیلی سخت بود؛ مثل مریضیهای قبلی نبود؛ می گفتم این تب چرا ادامه دارد؟ انگار داری از دستش میدهی؛ زمانی که پدر و مادرم را سوار آمبولانس کردند و بردند، آن لحظهای که آمبولانس حرکت کرد، انگار جانم را گرفتند... "
"روزهای آخر خیلی سخت بود؛ مثل مریضیهای قبلی نبود؛ می گفتم این تب چرا ادامه دارد؟ انگار داری از دستش میدهی؛ زمانی که پدر و مادرم را سوار آمبولانس کردند و بردند، آن لحظهای که آمبولانس حرکت کرد، انگار جانم را گرفتند... "
ارسال نظرات